۱۳۸۸ مهر ۶, دوشنبه

کلام معلم مدرسه عشق

بسیج مدرسه عشق است. این کلام اولین بار توسط معلم این مدرسه عشق گفته شد و امام عزیزمان نیز بعدا در پیامهایش از آن استفاده کرد. نگاهی به جملات ذیل از بیانیه اخیر او بیندازید و میبینید که الحق که اوست که معلم عشق این مدرسه عشق است:

آرمان این روز آن است که رنگ‌های گوناگون را آمیخته با یکدیگر به صحنه بیاورد. روز قدس امسال ما این گونه نبود، اما برای چنین چیزی بود. اتفاقا اینجانب آخرین جمعه از رمضان امسال را در میان کسانی حاضر شدم که جمعی از آنان با مشت‌های گره کرده به پیشوازم آمده بودند و برایم آرزوی مرگ داشتند.

در مسیر پرهیاهویی که بایکدیگر همراه شده بودیم سیمایشان را مرور می‌کردم و می‌دیدم‌ که آن چهره‌ها را دوست دارم. و می دیدم پیروزی ما آن چیزی نیست که در آن کسی شکست بخورد. همه باید با هم کامیاب شویم، اگرچه برخی مژده این کامیابی را دیرتر درک کنند.

...

این درسی است كه ما از رزمندگان خود در هشت سال دفاع مقدس آموختیم. در آن سال‌ها دو گروه در جبهه‌های جنگ حاضر می‌شدند؛ گروه نخست ایام جنگ را مبارزه كردند و سپس به نظرشان رسید وقت زندگی كردن رسیده است؛ وقت آن كه پول روی پول بگذارند و برج روی برج بسازند. و گروه دوم كه برای معنویتی سرشارتر به جبهه می‌رفتند. آنها برای ایثار کردن عازم جبهه نمی‌شدند؛ می‌رفتند تا از فضای نورانی‌ آنجا بهره‌مند شوند.


شاید برای کسانی که آن فضا را تجربه نکرده‌اند هضم این کلمات آسان نباشد، اما واقعیت دارد. نه آن که ایثار نمی‌کردند؛ نامدارترین قهرمانان ما آنان بودند. اما درمقابل آن گوهرهایی که به دست می‌آوردند باور نداشتند که دارند از خود‌گذشتگی می‌کنند. آنها سال‌های جنگ را زندگی کردند و پس از آن مبارزه‌شان شروع شد؛ مبارزه‌ای آرام برای پاسداری از حیاتی، یا لااقل خاطره حیاتی که چشیده بودند. اگر آنها نبودند ما نمی‌توانستیم هشت سال با دستان خالی بایستیم.

چه حیف و صد حیف که در مقابل این معلم عشق و ادب کسی بر مسند ریاست جمهوری تکیه زده که نه از عشق بهره برده و نه از ادب و دعای فرج آقا را بازیچه ای کرده که با سخنان بی حکمتش به حرمت آن دعای مقدس توهین نماید.


فرزند برومند شهید همت: افتخار می‏کنم که مردم می‏گویند بسیجی واقعی همت بود و باکری، مردم ما می‏فهمند!

من از مسوولان تشکر می‏کنم. از زماني که خودم را شناختم شما بلاهايی بر سر ما آورديد که من غم پدر نداشتن را احساس نکردم!


محمدمهدی همت: "وقتي مي شنوم فرزند دکتر بهشتی را بازداشت می‏کنند و هيچ کس هم در اين نظام کاري انجام نمی‏دهد و با 200 ميليون تومان پول نقد او را آزاد می‏کنند، پس خدا به داد ما برسد، کمااينکه به سراغ من هم آمدند. من اصلاً از اين وضعيت تعجب نکردم، چرا که انتظار اين اتفاقات و حتی بدتر از اين را هم داشته و دارم. من با مسئولان کاري نداشتم. ما پس از شهادت حاج همت از سياست کنار کشيديم. برادر من پسر کوچک شهيد همت را آنقدر با باتوم زدند که انگار چه جرمی مرتکب شده است. سه بار اقدام به بازداشت او می‏کنند که دو بار مردم او را نجات دادند و بار سوم يکی از ماموران نيروی انتظامي او را نجات می‏دهد، به پهلوی مادرم، همسر شهيد همت، چنان با باتوم ضربه وارد کردند که ما تا نيمه شب در بيمارستان بوديم تا کليه‏اش خونريزی نکند."


- آقای مهدی همت هنگام شهادت پدرتان چند سال تان بود؟

27 ساله هستم و موقع شهادت پدر یک سال و چهار ماه داشتم.

- در این سال ها به عنوان فرزند شهید همت حضوری ملموس نداشتید. علت خاصی داشت؟

در این سال ها کار ما فقط خون دل خوردن بود. برای مثال لشگر 27 محمد رسول‏الله لشگری است که پدر من تاسیس کرد و نوک پیکان حمله کشور بود، تا این اواخر فرمانده سابق لشگر 27، هر سال مراسمی را برای شهید همت برگزار می کردند و هیچ گاه ما را که خانواده شهید همت بودیم، دعوت نمی کردند. البته من از عملکرد ایشان چیز قشنگی به خاطر ندارم. من همیشه از اخبار می شنیدم و با اتوبوس از اصفهان به تهران می آمدم و در بین مردم در این مراسم حضور داشتم. اما مراسمی که در سال 86 برای پدرم برگزار کردند مایه ننگ ما بود. آنقدر مراسم افتضاح بود که همه می گفتند ما برای مظلومیت حاج همت گریه کردیم.

این مراسم مرا به یاد کسی می انداخت که فقط با دولا راست شدن نماز می خواند و در این نماز خواندن حضور دل ندارد. هر سال تاریخ و مکان برگزاری مراسم مشخص بود اما در آن سال مکان و تاریخ را تغییر دادند. یکی از دوستان می گفت مراسم مادر دوستش گرم تر از این مراسم برگزار شده بود. مراسم هر سال آخرین پنجشنبه یی که به 17 اسفند نزدیک تر بود در سالن دعای ندبه بهشت زهرا (س) برگزار می شد و این روند پس از شهادت هر سال ادامه داشت. اما این بار به جای سالن ندبه، مراسم در یکی از مساجد کوچک مرکز شهر در یک منطقه شلوغ که طرح ترافیک هم بود، برگزار شد و تاریخ برگزاری مراسم هم تغییر کرده بود و بسیاری از کسانی که اطلاع نداشتند، در تاریخ اعلام شده قبلی به سالن دعای ندبه مراجعه کرده بودند در حالی که مراسم بدون اطلاع بعدی در مکانی دیگر برگزار شد. به هر ترتیب مراسم تغییر کرد.

کسانی که می توانند در مورد شهید همت به خوبی صحبت کنند، دعوت نمی شوند و هر سال فقط دو سه نفر هستند و آنها صحبت هایی را مطرح می کنند. پس از آن شکایت کردم و به گوش مسوولان رساندم که اگر قرار است مراسم این گونه برگزار شود، این مراسم را دیگر برگزار نکنید. پس از آن آقای سردار همدانی قائم مقام بسیج کل کشور به جای آقای کوثری آمدند و مراسم را برگزار کردند. آن سالی که آقای همدانی مراسم را برگزار کردند و ایشان برای نخستین بار ما (خانواده شهید همت) را به مراسم دعوت کردند، مراسم خوبی بود. پس از آن هم با توجه به اعتراض من به نحوه برگزاری مراسم در سال 86، در سال 87 مراسمی را در سالن وزارت کشور برگزار کردند. مراسم باشکوهی بود و سالن وزارت کشور تا آن موقع چنین جمعیتی را به خود ندیده بود. البته قرار بود سخنران آن مراسم نیز آقای احمدی نژاد باشد که با مخالفت های ما این امر صورت نگرفت.


- این گلایه ها...

برخوردها و رفتارهای مسوولان علت اصلی انزوای ماست. در واقع نوع برخوردها، نوع توقعات، نوع نگاه ها و ارزش ها تغییر کرده اند. مسائلی که از طرف مدعیان انقلاب ارزشمند بود، اکنون تبدیل به ضدارزش شده است و در واقع مسائلی که برای ما ارزشمند است، اکنون برای دیگران ارزشمند نیست. برخی دوستان گاهی می گویند چرا هیچ گاه صحبت نمی کنی؟ چرا سکوت کرده یی؟ می گویم اگر آبرویی هم اکنون برای حاج همت نزد مردم وجود دارد به دلیل سکوت ماست. چیزی نگفتم که بعداً تهمتی به فرزندان شهید همت نزنند و حاج همت را بدنام نکنند.

- نحوه برخورد مسوولان در سال های اخیر و به خصوص حوادث پس از انتخابات را چگونه ارزیابی می کنید؟

به نظر من اتفاقاتی که هم اکنون پیش آمده، نتیجه برنامه ریزی ها و سرمایه گذاری های سال های قبل است که اکنون برداشت می شود. اکنون مردم فکر می کنند من به عنوان فرزند شهید همت از زندگی و رفاه بالایی برخوردارم و از بانک مرکزی کانالی به منزل ما باز شده است. در حالی که این گونه نیست. مثالی برایتان عنوان می کنم. من در دوران دبیرستان در مدرسه تیزهوشان قبول شدم اما به دستور بنیاد شهید اصفهان از ثبت نام من ممانعت به عمل آمد. زمانی که من در دانشگاه قبول شدم آقای سلیمانی با هماهنگی آقای فروزنده رئیس وقت دانشگاه آزاد از ثبت نام من جلوگیری کردند.

دلیلی عنوان نکردند فقط یکسری مشکلات را مطرح کردند. در واقع به گونه یی عمل کردند که من نتوانستم ثبت نام کنم. چهار پنج سال بعد با آقای جاسبی مساله را مطرح کردم. آنها بلایی سر ما آوردند که می خواهند ما را با ارزش های پدرم و امام بد کنند. در سال های گذشته این مسائل به صورت پنهانی وجود داشت اما این اقدامات علنی شده است. وقتی می شنوم فرزند دکتر بهشتی را بازداشت می کنند و هیچ کس هم در این نظام کاری انجام نمی دهد و با 200 میلیون تومان پول نقد او را آزاد می کنند، پس خدا به داد ما برسد کمااینکه به سراغ من هم آمدند. من اصلاً از این وضعیت تعجب نکردم چرا که انتظار این اتفاقات و حتی بدتر از این را هم داشته و دارم. من با مسوولان کاری نداشتم. ما پس از شهادت حاج همت از سیاست کنار کشیدیم.

- در این سال ها آیا مسوولان در کنار شما و خانواده تان حضور داشتند؟

در این سال ها به جز آقایان کروبی، محسن رضایی، آقای دهقان رئیس سابق بنیاد شهید و تا حدودی آقای خاتمی، هیچ یک از مسوولان سراغی از ما نگرفتند. البته برخی ها نیز هستند که نسبت به ما ارادت دارند اما تحت فشار و محدودیت هایی هستند. از ما عذرخواهی می کنند که نمی توانند بیشتر در کنار ما باشند.


- جریان اینکه در حوادث اخیر به سراغ شما هم آمدند، چیست؟

من خواب بودم که مادرم با نگرانی آمد و گفت نیروهایی بی سیم به دست آمده اند تو را ببرند. من متاسفم که به عنوان فرزند شهید همت در نظام جمهوری اسلامی مجبور به انجام این کار شدم و آن روز فرار کردم. این فرار تا بعدازظهر ادامه داشت. می دانستم با این فرار به اصطلاح آب در لانه مورچه ها ریخته ام اما به مادرم گفتم هر اتفاقی بیفتد، دیگر مهم نیست و من می خواهم به خانه برگردم. آن روز به هر نحوی قضیه فیصله پیدا کرد. زمانی که جویا شدم متوجه شدم آن افراد از غ...ف آمده بودند. البته بعد یکی از مسوولان وزارت اطلاعات با من تماس گرفت و به من گفت اتفاقی برایم نخواهد افتاد. آنها عنوان کردند آن افراد از وزارت اطلاعات نبودند. پس از آن دادستانی هم عنوان کرد کار نیروهای آنها هم نبوده است. به این ترتیب همه حاشا کردند و مشخص نشد آنها چه کسانی بودند.

سپس در تظاهرات سکوت که در روزهای نخست اعتراضات برگزار شد، مادر و برادرم در تظاهرات حضور داشتند. بعداً شنیدم یکی از بی سیم به دستان خانواده شهید همت را در میان جمعیت شناسایی کرده و می پرسد دستور چیست و دستور می آید که بزنید و ببرید. برادر من پسر کوچک شهید همت را آنقدر با باتوم زدند که انگار چه جرمی مرتکب شده است. سه بار اقدام به بازداشت او می کنند که دو بار مردم او را نجات دادند و بار سوم یکی از ماموران نیروی انتظامی او را نجات می دهد و به پهلوی مادرم همسر شهید همت چنان با باتوم ضربه وارد کردند که ما تا نیمه شب در بیمارستان بودیم تا کلیه اش خونریزی نکند. به یکی از دوستان هیاتی می گفتم همیشه به هیات می رویم، روضه پهلوی شکسته حضرت فاطمه را گوش می کنیم اکنون به پهلوی مادر خودمان این گونه ضربه وارد می کنند. البته تهدیدات دیگری نیز صورت گرفت اما هنوز به صورت جدی همانند پسر شهید بهشتی به سراغ ما نیامده اند.

- گلایه های خود را در مورد تمامی این سال ها بگویید.

اولین کتابی که در مورد شهید همت نوشته بودند کتاب حکایت سرخ است. یکی از انتقادات من این مساله است. کتاب حکایت سرخ به نویسندگی حجتی از ابتدا تا انتها پر از تحریف و دروغ در مورد پدرم است. این کتاب با هزینه بیت المال در مدارس کل کشور پخش شد و ما هر چه سعی کردیم، نتوانستیم جلوی انتشار و پخش این کتاب را بگیریم. زمانی که من به دنیا آمدم، پدرم با آن همه مشغله برای دیدن من سریع خودش را رساند طوری که دوستانش می گفتند گویا به دنیا آمدن تو به او الهام شد و سجده شکر به جا آورد. او به اصفهان آمد و از مادرم تشکر کرد و با اینکه پدربزرگم در گوش من اذان گفته بود، مجدداً اذان گفت و با من اتمام حجت کرد. پدر من این میزان لطافت و محبت از خود نشان داد اما این کتاب در تحریفی کامل عنوان کرده زمانی که مهدی به دنیا آمد هر چه به شهید همت گفتیم بیا، نیامد. هر چه از او خواستیم، شش ماه شد نیامد و نامه داد چقدر می گویید بیا و این کتاب عنوان کرده پدرم گفته پسرم را لباس رزم بپوشانید و همانند علی اصغر حسین به جنگ بفرستید. شما ببینید تحریف تا چه حد؟ زمانی که مردم عادی این کتاب را می خوانند تصور بسیار بدی از این شخصیت در ذهن آنها نقش می بندد.

پس از آن زمانی که دیدند شهید همت بی کس نیست، از انتشار این کتاب ها جلوگیری به عمل آمد. تنها خانواده شهید همت نبود که فراموش شدند بلکه مردم و تمامی این ارزش ها بود که فراموش شدند. هیچ گاه چون پسر حاج همت بودم نه احساس غرور کردم و نه ناراحت شدم. افتخار این نام را برای خودم داشتم و یک زندگی سخت در اجتماع. بسیاری از کسانی که مرا می شناسند، می ترسند به من نزدیک شوند. می گویند پسر همت است. دردسرساز است. برخی دیگر هم که نزدیک می شوند به این امید می آیند که سوءاستفاده یی کنند.

به سختی دوستان واقعی و ثابتی وجود دارند که بدون ترس و سوءاستفاده دوست باشند. این مساله زندگی ما را سخت تر می کند. گاهی چنان تبلیغات منفی علیه ما شکل می گیرد که مردم فکر می کنند ما چگونه زندگی می کنیم. خدا را شکر که در این مدت مشخص شد ما تفاوتی با سایرین نداشتیم و حتی وضعیتی بدتر از مردم داشتیم. شما اکنون مشاهده می کنید کسانی در مناصب کشوری قرار می گیرند که نه در انقلاب و نه در جنگ هیچ بهایی نپرداختند. ما کسانی هستیم که پیش از این امتحان خود را پس داده ایم. آنقدر که ما به این خاک و نظام علاقه مندیم، هیچ کدام از کسانی که ادعا می کنند و نان این نظام را می خورند، علاقه مند نیستند.

ما روزگار بسیار سختی را گذراندیم که شاید هیچ وقت کسی نفهمد خانواده سرلشگر شهید همت بودیم. شاید مادرم راضی نباشد که این مساله را مطرح کنم اما ما در سال 76 پول خرید یک بخاری را نداشتیم. ما در خانه هایی زندگی کردیم که آن خانه در نداشت، گاز نداشت، فاضلاب نداشت. اینها واقعیات زندگی ما است و در مقابل تفکرات مردم چیز دیگری است. اما امیدوار بودیم برای سایرین اوضاع خوب باشد که این گونه نیز نبود. الان اوضاع به گونه یی شده است که هر کس به اصول و ارزش ها، ارزش قائل نباشد بیشتر به پیشرفت و ترقی رسیده است. به نظر من بازماندگان جنگ که اکنون حضور دارند و دارای مقامی هستند، مقصرند. بچه هایی که در جنگ مخلص و خوب بودند همه به حاشیه رانده شده اند. درد ما این است.

مثالی برای شما عنوان می کنم. از افراد مختلفی که در جنگ حضور داشتند؛ کسی که فرمانده و رشید و فداکار بوده و کسی که فقط در جبهه ها خرابکاری می کرده و کاری از دستش برنمی آمده است اکنون شغل آن فرمانده رشید و تلاشگر راننده تاکسی شده است و شغل آن کسی که در واقع هیچ کاری در جنگ نکرده اکنون فرمانده لشگر شده است. اینها کوچک ترین اتفاقاتی است که برای ما پیش آمده و من بسیاری از مسائل را عنوان نمی کنم. می گویند صدام بد بود. اما همان صدام جنایتکار تمامی فرزندان فرماندهان خود را برای تحصیل به اروپا می فرستاد. اگر پدر ما وفادار بوده، پس خود ما هم وفاداریم. پس حتماً دلیلی یا ترسی وجود دارد که با ما این گونه رفتار می کنند. من با بسیاری از کسانی که صحبت می کنم، چنان متعصب و جاهلانه رفتار می کنند و از مسائل بی ارزش حمایت هایی می کنند که جاهلانه است. تنها کاری که می توانیم بکنیم این است که در این اتفاقات در کنار مردم باشیم. افتخار می کنم که مردم در تهران می گویند بسیجی واقعی همت بود و باکری... مردم ما می فهمند.

- هم اکنون اتوبان همت به نام پدرتان است. فکر می کنید این دست اقدامات در حق شهید والایی چون شهید همت کافی است؟

آقای موسوی در بیانیه شماره 12 خود بسیار زیبا عنوان کرده بودند «حرمت هر شخص به فرزند اوست.» اصلاً از اینکه بزرگراه به نام پدرم است، خوشحال نیستم. هر کس یک دهم پدر من معروف بود، هزاران سوءاستفاده از این نظام می کرد. من یک شرکت ساده با حداقل درآمد در اصفهان دارم. بسیاری از افرادی که از طرف آقایان به عنوان بی حجاب و عدم پایبندی به ارزش اسلامی لقب می گیرند، بیشتر برای شهدا و جانبازان ارزش قائلند. اما برخی مدعیان برای شهدا ارزشی قائل نیستند. برخی مثلاً خودی هایی که مرا نمی شناسند، بارها جلوی خودم شروع به بدگویی راجع به من کرده اند. دروغ های فراوانی را در مورد من مطرح می کنند. حتی مراسم برگزار می کنند و می گویند خانواده شهید همت منحرف شده اند. برخی ها روزی عنوان کردند مهدی همت به دلیل اینکه بزرگراه را به نام پدرش کرده اند، شکایت کرده و پنج میلیارد تومان پول دریافت کرده است. من از مسوولان تشکر می کنم. روزی به آنها گفتم از زمانی که خودم را شناختم شما بلاهایی بر سر ما آوردید که من غم پدر نداشتن را احساس نکردم.


- از خاطراتی که مادرتان از پدرتان، شهید همت، برایتان نقل کرده، بگویید.

یکی از مسائلی که پدرم به مادرم عنوان کرده بود، این بود که از مادرم عذرخواهی کرده و گفته بود متاسفم روزی خواهد آمد که از هر هزار مرد، یک مرد به معنای واقعی در جامعه وجود نخواهد داشت. تنها کسی که بعد از شهادت حاج همت همیشه به ما محبت کرد و همیشه در کنار ما بود آقای مجتبی صالح پور بود. با اینکه همیشه بلاهای مختلفی بر سر او آمده است اما باز هم در کنار ما بوده است. ایشان تنها کسی بودند که پدرم بیش از چشم هایش به او اعتماد داشت.

- از روزهای سختی که گذرانده اید، از فراز و نشیب های زندگی بگویید.

سه سال اول شهادت حاج همت مشکلات زیادی داشتیم. که به لطف و محبت آقای کروبی مشکلات تا حدودی برطرف شد. اواخر دهه 60 و تمام دهه 70 را با سختی فراوانی گذراندیم. بیماری داشتم که پزشکان از درمان من ناامید شده بودند. من در بخش مردان بستری بودم و مادرم در کنار من حضور داشت و در بیمارستان بر سر او فریاد می زدند که باید از بخش بیرون بروی و همسرت برای همراهی پسرت در بخش باشد. خب مادر من که نمی توانست بگوید همسرش شهید شده است. بنابراین همه این غم ها را در درون خودش پنهان می کرد. شاید ما نسبت به دیگر خانواده های شهدا، سختی ها و مشکلات بیشتری را متحمل شده باشیم.

- پدرتان برای حفظ نظام و حفاظت از مرزهای کشور، دفاع از مردم و برای ادامه آرمان های امام خمینی و انقلاب جنگیدند و به شهادت رسیدند. فکر می کنید اگر پدرتان اکنون حضور داشت، چه عکس العمل و دیدگاهی در مورد حوادث این روزها و نحوه رفتار با خانواده اش داشت؟

به نظر من این اتفاقات از همان سال های اول برنامه ریزی شده بود. ایمان دارم که حاج همت این روزها را دید که آن روزها طلب مرگ از خدا کرد و طلب بخشش از مادرم داشت. زمانی که شهید همت به مکه رفت، سه آرزو از خداوند داشت؛ اولین آرزویش این بود که در سرزمینی نباشد که نفس امام خمینی در آن نباشد. دومین درخواستش از خدا این بود که جانباز و اسیر نشود. او از خدا خواسته بود فقط شهید شود، آن هم زمانی که از اولیاءالله شده باشد. می گویند خودشناسی، خداشناسی می آورد. می گفت اگر جانباز یا اسیر شوم، ممکن است ایمانم را از دست بدهم. سومین درخواستش هم مادرم بود. او مادرم را از خدا خواست و یک جفت پسر می خواست که ادامه دهنده راهش باشند. به همین دلیل قبل از تولد من و برادرم به مادرم می گفت بچه ها، پسر هستند. پدرم به تمامی آرزوهای خود رسید.

حاج همت از آن دست فرماندهانی نبود که فقط در ماشین بنشیند. حاج همت خودش همیشه در کنار بسیجی ها بود. در کدام جنگ در جهان، فرمانده عملیات خودش برای شناسایی می رود. حاج همت خودش در کنار بچه ها در صف اول حضور داشت. او هیچ گاه خودش و ایمانش را دور نزد. عشق مردم به او به دلیل اخلاص اش بود. حتی برخی از همرزمان پدرم تعریف می کنند که «خمپاره در دو قدمی حاج همت منفجر می شد و پدرم سالم می ماند و ما تعجب می کردیم که حتی یک ترکش به حاج همت اصابت نمی کند،» همین مساله است که نشان می دهد به آرزوهایش رسید. او نه جانباز شد و نه اسیر. درست در همان زمانی که از خدا خواست، شهید شد. من واقعاً خوشحالم که او نیست که این روزها را ببیند. من دعا می کنم که حاج احمد متوسلیان هم زنده نباشد.

روزی یکی از دوستان پدرم که جانباز شیمیایی است و پس از جنگ برای درمان به کانادا رفت و خانواده اش اجازه ندادند برگردد، با من تماس گرفت. او در آنجا مدرسه دارد و خودش هم تدریس می کند. گفت می خواهد برگردد. می گفت می خواهد به ایران که مذهب تشیع در آن وجود دارد، برگردد. به او گفتم وضعیت آن گونه نیست که بتوانی برگردی، حداقل زندگی ات را نفروش. یک سفر بیا بعداً اگر خواستی بمان. اما او قبول نکرد و حتی مرا سرزنش کرد که «تو از راه پدرت منحرف شده یی و مایه ننگ پدرت هستی.» زندگی اش را فروخت و به ایران آمد. فردی که شیمیایی بود و در آنجا یک قرص هم مصرف نمی کرد، به محض ورود به ایران، به دلیل خونریزی معده در بیمارستان بستری شد. پس از اینکه به ایران آمد، دیگر با من تماس نگرفت. مدتی گذشت و زمانی با من تماس گرفت که روی پله های هواپیما در حال بازگشت به کانادا بود

۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه

دیروز مروه بار دیگر شهید شد!


دیروز مروه بار دیگر شهید شد
و پیش ندا رفت.
قاتل ندا او را هم کشت
و آبروی مردم ایران را
با پوزخندی فروخت.
تا خود را قهرمان فلسطین بداند
و با دستهای آلوده به خون سهرابش
خون بچه های غزه و لبنان را به سلامتی شارون بنوشد.
تا همچنان او به کمای فکری فرو رود
و برای صندلیهای خالی دعای فرج بخواند.
و بیندیشد که خفاشان هاله نور او را نمیبینند
و آرای ۲۴ ملیونیش را.

گویند شهیدان زنده اند
و میبینند و میشنوند
به جز اخبار بد را.
اما ندا دیروز خبردارشد
و مروه غصه دار
که چگونه خون خواهرش را میخواهند پایمال کنند.
و ندا در داد و استغاثه کرد
که تعصب را مولا ریشه کن کناد!
که این اهریمن سگالی روس و بسیجی نمیشناسد
میکشد حقیقت را در قلبها
قبل از آنکه مظلوم را کشد.

دیشب ندای مروه را خدا شنید.

اما کوردلان همچنان مست از خون مظلومان
میخندیدند
و دعای فرج را از حلق میخواندند.

و به طولای ولضالینشان راه گم کرده بودند.

۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

آیت الله امجد: يك سيلي بيجا كسي بخورد همه ما مسئول هستيم!

فرازهائی از سخنان آیت الله امجد در شب بیست و سوم ماه رمضان:

يك سيلي بيجا كسي بخورد همه ما مسئول هستيم .مخصوصاً طبقات علماي بزرگ كه من خاك پايشان هستم . من اگر ظلم مي كنم به من بگو .ستايشگري بيجا نكن .مديحه سرايي نه ،انتقاد / مشكل ما غم نان وبيم جان است مي ترسم اگر حرف بزنم من را بگيرند مي ترسم عمامه ام را بردارند / به خاطر دنيا انسان پا روي حقايق بگذارد؟تير به امام حسين (ع) بزند ؟سر امام حسين (ع) را از بدن جداكند؟ علي (ع) را بُكُشد ؟براي چه ؟براي دنيا !/ مكتب علي (ع) اين است ،دوستان علي (ع) به دنيا دلبستگي ندارند .كه اگر ميز را ازدستش گرفتي منكرخدابشود ، دين ومذهب را رها كند .اگر كه ميز پيدا كرد خدا را بنده نباشد .كجائيم ؟ / نقد، نه ايراد گيري .نقد مثل آيينه است .اين ستايگشري ومديحه سرايي هاي بيجا ،اين غرور وخودبزرگ بيني ،انسان را ازخدا دور مي كند / ماهمه برادريم ،بايد به هم كمك كنيم .ما دعا مي كنيم وانتظار داريم دعايمان مستجاب شود .آن امربه معروف ونهي از منكر نمي كنيم .فكر مي كنيم نهي از منكر فقط موي يك خانمي بيرون بود ،فقط اين منكراست / كجا داريم مي رويم ؟چه مي كنيم ؟مي گويند انتقاد كنيم نظام تضعيف مي شود ؟اتفاقاً با امر به معروف نظام تقويت مي شود. اختلال نظام عقلاً وشرعاً حرام است .حفظ نظام اوجب واجبات است .اگر امر به معروف نكنيم .اگر تذكر ندهيم اختلال پيش مي آيد .اين سيد ابوترابي با من خيلي رفيق بود .10 سال زير شكنجه وشلاق بعثي ها آخ نگفت .رفقاي ما هركدام 10 سال 8 سال توي زندان بودند .اين مردم داغ ديده هستند .الآن اين جانبازان شيميايي توي خانه چه مي كنند .اين همه شهيد ، اين همه جانباز .نظام را بايد حفظ كرد .ولي نه اينكه تذكر حرام است .تملق حرام است .نقد نهادينه بايد در جامعه باشد .هم بايد همديگر را نقد كنيم .چرا افكار ما جمع نمي شود .چرا نمي توانيم مشكلات جامعه را حل كنيم .اين همه اختلافات / بي غيرتي خيلي بد است .قديم اگر يك مردي به مردي مي گفت : بي غيرت مي مُرد .بدترين فحش بود.اگرزني به زني مي گفت :بي حيا آن زن مي مُرد / مگر نخوانده ايم خلخال از پاي زن يهودي باز كردند علي(ع) مي گويد :بايد مرد مسلمان بميرد از غصه .كجائيم ؟داريم كجا مي رويم ؟چه مي خواهيم بكنيم ؟چه مي خواهيم بشويم ؟خديا فرج امام زمان را برسان المستغاث بك يا صاحب الزمان.
ننگ عالم است من اسم علي (ع) را بياورم هيچ خصوصيتي از علي (ع) نداشته باشم.

واي برمسئولي كه در اتاقش را ببندد وبگويد مي خواهم نماز اول وقت بخوانم ومردم پشت درباشند.

مردم مسئولان مملكت نوكر شما هستند بايد وظايفشان را انجام بدهن.د

اياك نعبد واياك نستعين .برگرديم به اسلام .برگرديم به حقايق .اين حقايق دارد از دست ما مي رود.

تعقل تفكر دارد از دست مي رود .امام حسين (ع) علي اكبر (ع ) را فدا كرد كه ما انسان بشويم . نه اينكه فقط دولا و راست بشويم . الله اكبر به خاك بيفت وبگو من بنده هيچ كس نيستم .خودمان را گم كرديم.


كسي كه قائل عظمت براي خودش باشد ملعون است . هرآدم خودخواه ومغروري كه ادعاي سركشي كند اين ذليل مي شود. اين شب ها از خدا بخواهيم استعفاي مارا بپذيرد. مانمي خواهيم خداباشيم .مي خواهيم بنده باشيم .

۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

عبدالله عراقی ، فرمانده سپاه یا لات چاله میدون …

پدری است دارد برای یک روحانی درد دل می کند. جانبازی چهل درصد که بیش از ۲۸ سال در سپاه خدمت کرده است. گله دارد از مرگ فرزندش که گویا در یک درگیری شخصی کشته شده است. گله دارد از سپاه و عبدالله عراقی که از قاتل حمایت میکنند.

Linkعبدالله عراقی کنار آخوند حاضر اول بی تفاوت از سخنان مرد می گذرد ، اما کم کم که می بیند خطاب آن پدر ، خودش است ، جواب می دهد:

پدر: پسرم را کشته اند ، بعد هرچه می گویم کسی جواب نمی دهد. مدام تهدیدم می کنند و اراذل را سراغم می فرستند. امنیت جانی ندارم ، اگر کشته بشم ، مسولش آقای عراقیه . ۴۰ درصد جانبازم ، ۲۸ تو سپاه خدمت کردم اما اینها دارن از یه قاتل حمایت می کنن. درد من اینه ، چرا تو سپاه پاسداران از قاتل حمایت کنن ، و رسما به آدم توهین کنند. ایشان به من می گه غلط کردی پیگیری کردی ، هر غلطی دلت می خواد بکن …

سرتیپ عبدالله عراقی : تو برو شکایتت رو بکن … تو مجلسش هم باهات میایم ، برو شکایتت رو بکن. طرف اولاد پیغمبره ،

پدر:چی اولاد پیغمبره ، قاتله

سرتیپ عبدالله عراقی : مرد بودی رضایت می دادی .

پدر: چرا رضایت بدم بچه ام رو کشته

سرتیپ عبدالله عراقی : عزت خودت می رفت بالا

پدر: بچه خودت بود رضایت می دادی ؟ چه توقع بیخودی ؟ من برای خدا انقلاب کردم ، من حکم خدا رو اجرا کردم ، برای چی می گی رضایت بده

سرتیپ عبدالله عراقی : چی می گی

پدر: تو برای چی به من می گی اگر مرد بودی رضایت می دادی ؟ تو مرد نیستی !

سرتیپ عبدالله عراقی بلند می شود و پدر مستاصل را می زند.


یاد آوری میشود که سرتیپ عراقی فرمانده لشگر حضرت رسول (ص) یعنی در جایگاه شهید همت نشسته است. اما هیهات او که نماد اخلاق بود کجا و سرتیب عراقی کجا.

۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه

از حرارت آتش دوزخ بيمناك باش

اینروزها سخن از مولای متقیان امیرالمومنین زیاد گفته میشود اما عمل به آنچه گفته میشود بسیار کم است. قسمتی از این سخنان را در ذیل میآورم. امید که سردمداران حکومت ما هم از حرارت آتش دوزخ بیمناک بوده و همانند این مولای حق به مردم و حق مسلم این مردم احترام لازم را بگذارند.

على عليه السلام هر كجا يتيمى ميديد مانند پدرى مهربان دست نوازش بسر او ميكشيد و برايش خوراك و پوشاك ميداد.آنحضرت روزى در كوچه ميرفت زنى را ديد كه مشك آب بر دوش گرفته و بخانه مى‏برد و از سنگينى مشك ناراحت بود،على عليه السلام مشك را از زن گرفت و بمنزل وى رسانيد و از طرز معيشت زن جويا شد،آنزن بدون اينكه او را بشناسد گفت شوهرم از جانب على بمأموريت جنگى رفت و بشهادت رسيد و من از روى ناچارى براى تهيه معاش خود و بچه‏هايم بخدمتگزارى مردم پرداختم.على عليه السلام از شنيدن اين سخن خاطر مباركش ديگر گونه شد و شب را با ناراحتى بسر برد چون صبح شد زنبيلى از آرد و خرما برداشت و بخانه آنزن رفت و گفت من همان كسى هستم كه در آوردن مشك آب بتو كمك كردم زن آذوقه را گرفت و از او تشكر نمود و گفت خدا ميان من و على حكم كند كه فرزندان من يتيم و بى غذا مانده‏اند على عليه السلام وارد خانه شد و فرمود من براى خدمت تو و كسب ثواب حاضر هستم من كودكان ترا نگه ميدارم و تو نان بپز آن زن مشغول پختن نان شد و على عليه السلام هم كودكان يتيم را روى زانوى خود نشانيد و در حاليكه اشك از چشمان مباركش فرو ميغلطيد خرما بدهان آنها ميگذاشت و ميفرمود اى بچه‏هاى من،اگر على نتوانسته است بكار شما برسد او را حلال كنيد كه وى تعمدى نداشته است،چون تنور روشن شد و حرارت آن بصورت مبارك آنجناب رسيد پيش خود گفت اى على گرمى آتش را بچش و از حرارت آتش دوزخ بيمناك باش اينست سزاى كسى كه از حال يتيمان و بيوه زنان بى خبر باشد!

سخنی دیگر با جوانانی که هنوز با احساسات پاک از اقدامات دولت ایران دفاع میکنند

در جواب یک دوست بلاگری که با ادبیات زیبایش و با احساسات از هر آنچه که در وطن عزیزمان گذشته در این چند صباح حمایت میکرد نوشتم:

خیلی قشنگ مینویسی و پر احساس هم هستی. اما گوئی که توانائی سوال از باورهای خود را نداری. همه چیز را حل شده فرض نموده ای و به ذهنت هیچ اجازه سوال نمیدهی الا از کسانی که فرضیاتت را به سوال ببرند. جوانی پرشور هستی. به عنوان برادر بزرگترت بسیجی شلمچه و مهران نصیحتت میکنم پس خواهشا به دل نگیر که از قلبی خالص بر میآید و امیدوارم که به قلبت بنشیند. مواظب باش که از احساساتت استفاده نکنند همانگونه که همیشه از احساسات جوانها استفاده شده است. یادت باشد که معصومین ۱۴ نفر بیش نبودند و نخواهند بود. یادت باشد که شیطان فقیه و مکلا و سبز و قرمز نمیشناسد. اینروزها روزهای سختی است. آنقدر بازار تهمت رونق دارد که این برادرت مجبور است با هزار لطایف با تو سخن بگوید به جای اینکه صریح و روراست. چرا که میدانم فیلتر سانسور از خودت قویتر از آنست که تا آخر سخن مرا بخوانی بدون اینکه مرا یا فریب خورده سبز بدانی و یا با مارک طلحه و زبیر ذهن خود را از اجازه اندیشیدن محروم کنی. این همان خطائی است که سازمان منافقین را به قهقرای کمپ اشرف برد. اشتباه نکن. شباهتها همیشه به صورت عکسی که از بنی صدر و میرحسین انداختی نیست. شباهتها عمیقتر از دست تکان دادنهاست. چه بسا فقیهی بالا مرتبه رجوی شود و با دانه های تسبیج دستور و فتوای تجاوز و قتل را بدهد. آنگاه است که برای او فتوای خفه کردن حقیقت هم به همان آب خوردن و بدون درنگ خواهد بود. من نمیگویم کی رای آورده و کی نیاورده و به چه کسی تجاوز شده و یا نشده. شما فقط به تلاشی که صداو سیما در عوض کردن حقایق کرده از عدم پیگیری قتل ندا و نسبت دادن آن به هر کس و ناکسی به جز پیگیری اصل ماجزا، تا برنامه ساختگی ترانه موسوی که خود حجه الاسلام شاهمرادی در نامه خود اذعان به ساختگی بودن برنامه ۲۰:۳۰ کرد و تا تمامی تلاشهای گسترده ای که به اسم اعترافات (من البته تعجب میکنم که شما چگونه آنها را راحت و بدون سوالی باور میفرمائید - همان فیلترهای سانسور از خود کارشان را خوب داردن میکنند) بر علیه انقلاب به اصطلاح مخملی انجام میشود. آیا تا به حال از خود این سوال را کرده ای که در یک نظام آزاد چگونه میتوان انقلاب مخملی راه انداخت؟ انقلاب مخملی یعنی چه؟ انقلاب مخملی یعنی پیروزی از طریق عوض کردن افکار عمومی و برنده شدن در انتخابات! اگر واقعا یک اتفاق چنینی در ایران ممکن بوده است؟ اگر بوده کیست که بگوید عمده مردم محکوما به عدم اشتباه! مگرولی فقیه چیزی جز رای مردم را میخواهد؟ مگر روشنگریهای دولت ما کافی نبوده که به زور سانسور و نظامی باید جلوی یک انقلاب مخملی را گرفت. آیا تا به حال از خود پرسیده ای که چگونه است که دولتی با این همه امکانات و صدا و سیما و ... از زیر سوال رفتن اینهمه واهمه دارد و دست به دستگیری هر کس میزند؟

میدانم که دم گرم من ممکن است در آهن سرد تو اثر نگذارد اما به عنوان یک بسیجی دلسوخته وظیفه خود میدانستم که حجت را تمام کنم. میدانم که روزی خواهی نشست و خواهی گفت عجب حرفهائی زد اون برادر بسیجی ما. امیدوارم که آنروز ایران ما آنقدر آزاد و رها و زیبا باشد که ما همگی به راحتی و دور از هر غوغائی با هم تبادل نظری سازنده و دوستانه بکنیم. البته اگر خدا عمر دهت.

۱۳۸۸ شهریور ۱۶, دوشنبه

ربوده شدن دختر بسيجي دلاور و انديشمند محترم آقاي جواد امام

حراميان دوباره دست به جنايتي ديگر زده و فرزند بسيجي دلاور و انديشمند محترم آقاي جواد امام را دستگير کرده اند تا با فشار به او وي را وادار به اعتراف کنند. عاطفه امام که چادرش را از سرش کشيده و به او هتاکي شده است نوزده سال بيشتر ندارد و پدرش به جرم نامعلومي مدتهاست که که در بند است.

همانطور که نويسنده وبلاگ نانوشته فرموده اند بازتاب دستگیری فرزند آقای امام باید آنقدر عمیق و بزرگ باشد که از تکرارش بترسند و عاطفه امام که تنها 19 سال دارد را آزاد کنند تا به آغوش خانواده اش بازگردد.

لطفا اين خبر را تا آنجا که ميشود منتشر کنيد.

نميدانم شايد آقاي جواد بايستي هر چه از او ميخواهند را بنويسد و اعتراف نمايند. مردم که ميدانند و فقط عده معدودي نادان اينگونه اعترافات را باور ميکنند. بگذاريم که کودتا چيان حرامي تصور پيروزي به ايشان توهم شود که بزودي خورشيد حقيقت چشم اين خفاشان را کور خواهد کرد.